معنی شیرین گفتار و شوخ

حل جدول

شیرین گفتار و شوخ

خوش‌زبان


شیرین گفتار

شکر سخن

شکرسخن

لغت نامه دهخدا

شیرین گفتار

شیرین گفتار. [گ ُ] (ص مرکب) شیرین کلام. شیرین زبان. (ناظم الاطباء):
تا ز آئینه ٔ شبرنگ نیاید بیرون
متکلم نشود طوطی شیرین گفتار.
صائب (از آنندراج).
رجوع به مترادفات کلمه شود.
|| شیرین گفتار؛ (اِ مرکب) مقلوب گفتار شیرین:
اول دل من گرم همی داشتی و من
دل بر تو فروبسته بدان شیرین گفتار.
فرخی.
رجوع به شیرین سخن (اِ مرکب) شود.


شوخ

شوخ. (اِ) چرک. (فرهنگ جهانگیری). چرک جامه که به تازی آن را وسخ گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). وسخ. (یادداشت مؤلف). وسخ و کرس و ریم و کلخج باشد که بر تن و جامه نشیند و گروهی از عامه چرک گویند. (از لغت فرس اسدی). چرک جامه وچرک بدن. (غیاث اللغات). چرکی باشد که بر بدن و جامه نشیند و بعربی وسخ گویند. (برهان). چرک و وسخی که بر بدن و جامه نشیند. (از ناظم الاطباء):
بدان جامه ٔ شوخ در پیش تخت
بیفتاد و گفت ای شه نیکبخت.
فردوسی.
خواجه بزرگ است و مال دارد و نعمت
نعمت و مالی که کس نیابد از آن کام
بخلش جایی رسیده کو نگذارد
شوخ به گرمابه بان و موی به حجام.
عسجدی.
باشراب انگوری یا شراب زوفا به گوش اندر چکانند [بوره را] شوخ گوش را پاک کند و گرانی گوش را ببرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و فضله ٔ خون به طمث نرسد و آنقدر باشد که به شوخ و عرق خرج شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
شوخ شیخ آورد تا بازوی او
جمع کردآن جمله پیش روی او.
عطار.
شیخ گفتا شوخ پنهان کردن است
پیش چشم خلق ناآوردن است.
عطار.
الرفغ؛ شوخ ِ بن ناخن. (السامی فی الاسامی). || گاه در معنی مطلق چرک و پلیدی بکار رود: و بدل او [بدل اشق] شوخ ِخانه ٔ مگس انگبین است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || پوست دست و اعضا که بسبب کار کردن سخت شده و پینه بسته باشد. (برهان). پینه که از شدت کار بر دست و پای سخت شود. (انجمن آرا) (آنندراج) (از سروری) (از رشیدی). پهرک. پینه. شغ. شغر. شغه. کبره. کپره. کوره. || دست و پای سخت شده و شغه بسته از کار کردن و راه رفتن. (از ناظم الاطباء): نَبْخ، نَبَخ،شوخ دست از کار. (منتهی الارب). اِقْسان، درشت گردیدن و شوخ بستن دست به کار کشت و آبکشی. (از ناظم الاطباء): یک روز پسر خود را که یکی دینار زر می سخت تا به کسی دهد آن شوخ که در نقش درست زر بود پاک میکرد گفت با پسر این ترا از ده حج و ده عمره فاضلتر. (تذکرهالاولیاء عطار). || چرک جراحت. (انجمن آرا) (سروری) (رشیدی). ریم اندام. (غیاث اللغات). ریم و چرک زخم. (از ناظم الاطباء) (برهان):
به موم و روغن و گل، شوخ زخمه گه کن نرم
که تا بدست بزرگان دین ضرر نبود.
سوزنی.
|| (ص) بی باک و دلیر. (برهان) (غیاث اللغات) (آنندراج). بی باک. (از ناظم الاطباء). بی پروا. جسور. جَلد. جَلد و چالاک. (غیاث) (آنندراج):
بخندید خسرو ز گفتار زن
بدو گفت کای شوخ لشکرشکن.
فردوسی.
هر کس میگفت که اینک شوخ و دلیر مردی که اوست بی برادر و قوم و اعیان روبروی پادشاهی بدین بزرگی آمده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 580). خصمان زده شده چنین شوخ بازآمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 593). از آزادمردان چون روز شود خصمی سخت شوخ و گربز پیش خواهد آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351). خصمان چون حال را بدان سان دیدند دلیرتر درآمدند و شوختر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 554). از این شوختر مردم تواند بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 589). و آن را که دل و شریانهای قوی باشد همه احوال ضد این بود [در امر مباشرت]، شوخ بود و جلد و شرم و ترس او را از آن کار بازندارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
مرا در سپاهان یکی یار بود
که جنگ آور و شوخ و عیار بود.
سعدی.
زنان شوخ و فرمانده و سرکشند
ولیکن شنیدم که در بر خوشند.
سعدی.
اصمع؛ شوخ بی باک. صعتری، شوخ بی باک. صفاقه؛ شوخ و بیباک گردیدن. عفشال، مرد شوخ کم باک. وجه صفیق، روی شوخ و بی باک. (منتهی الارب).
- شوخ شدن، گستاخ وجسور شدن:
به گفتار چون شوخ شد لشکرش
هم آنگه زدند آتش اندر درش.
فردوسی.
|| بی حیا. بیشرم. (برهان). بی آزرم. پررو. وقیح. گستاخ. بی ادب. (ناظم الاطباء). هرزه. لوند. دریده. سخت روی. فضول. وقاح. سمج:
چنان بدکنش شوخ فرزند اوی
نجست از ره شرم پیوند اوی.
فردوسی.
وگر بدکنش باشد و شوخ و شوم
بپردخت باید ازو روی و بوم.
فردوسی.
چنین گفت هرمز که من ناگهان
مر این شوخ را کم کنم از جهان.
فردوسی.
جهانجوی را نام شاهوی بود
یکی شوخ و بدساز و بدخوی بود.
فردوسی.
نه وقت عشرت سرد و نه وقت خلوت شوخ
نه وقت خدمت قاصر نه وقت ناز گران.
فرخی.
جهان ما سگ شوخ است مر ترا بگزد
هرآینه تو مر او را نگیری و نگزی.
منوچهری.
تیز مهری و شوخ برجیسی است
شوم تیری و نحس کیوانی است.
مسعودسعد.
نیستم چون ذباب شوخ، چرا
دلم از ضعف شد چو پر ذباب.
مسعودسعد.
لیک دزدی که شوخ تر باشد
بانگ دزدان برآورد ناچار.
خاقانی.
ازاین شوخ سرافکن سر بتابید
که چون سر شد سر دیگر نیابید.
نظامی.
به خود میگفت کای شوخ ستمکار
چرا گفتی تو آن بیهوده گفتار.
نظامی.
طمع برد شوخی به صاحبدلی
نبود آن زمان در میان حاصلی.
سعدی.
گفت این گدای شوخ مبذر را برانید. (گلستان).
نفس اگر شوخ شد خلافش کن
تیغ جهل است در غلافش کن.
اوحدی.
دیدم مگسی نشسته بر پهلوی شیر
گفتم چه کسی که سخت شوخی و دلیر.
؟ (از یادداشت مؤلف).
- شوخ مرد، مرد بد. گستاخ. بیشرم:
ز گفتار و کردار آن شوخ مرد
نشد هیچ مهبود را روی زرد.
فردوسی.
ابا ناله و آه و با روی زرد
به پیش فریدون شد آن شوخ مرد.
فردوسی.
|| بازیگوش. شیطان [کودکی]. (یادداشت مؤلف). متمرد. (لغت نامه ٔ مقامات حریری). عنید. لجوج. خودرأی. خودسر: تمرد؛ شوخ و ستنبه شدن. (تاج المصادر بیهقی) (یادداشت مؤلف). || فتنه انگیز. || دزد و راهزن. قطاع الطریق. (ناظم الاطباء). || مزّاح. هزّال. بذله گو. (یادداشت مؤلف). || حاضرجواب. || شادمان و خوشحال و خرسندو خرم و شاد و زنده دل. || دارای عشوه. بیقرار. عشوه گر زیبا و جمیل و خوشگل و دلاویز. (ناظم الاطباء). دلربا. لوند. افسونگر. فریبا:
پیشم آمد بامدادان آن نگارین از کروخ
با دو رخ از باده لعل و با دو چشم از سحر شوخ.
رودکی.
هرکه او در ره رود سرمست و شوخ
افتد اندر خاک خواری از شکوخ.
شاکر بخاری.
مستی و شوخی و عالمسوزی
چه بگویم که چها آمده ای.
خاقانی.
دردی است مرا بدل دوایم بکنید
گرد سر آن شوخ فدایم بکنید.
خاقانی.
یا داشت خوبتر ز تو معشوق عاشقی
یا زاد شوختر ز تو فرزند مادری.
خاقانی.
چه باید ملک جان دادن به شوخی
که ننشیند کلاغش بر کلوخی.
نظامی.
پریچهره بتان شوخ دلبند
ز خال و لب سرشته مشک با قند.
نظامی.
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را.
حافظ.
- چشم شوخ، دیده ٔ شوخ. بی حیا. دریده:
چو چشم شوخ همه چشم های آن بی آب
چو قول سفله همه کشتهای آن بی بر.
فرخی.
چشم ِ شوخ ایام از ایشان غافل و طبع بیوفای روزگار از ایشان بی خبر. (سندبادنامه ص 121).
دلش چون شوخ چشمش خفتگی داشت
همه کارش چو زلف آشفتگی داشت.
نظامی.
چو چشم شوخ او فرهاد را دید
به دستش دشنه ٔ پولاد را دید.
نظامی.
- || دیده ٔ زیبا. چشم سحار زیبا. باعشوه:
دو چشم شوخ به باشد ز دو گنج
بگوید هرچه خواهد شوخ بی رنج.
(ویس و رامین).
- دیده ٔ شوخ، بیشرم. بی حیا.دریده:
سپر تیر زمان دیده ٔ شوخ است و فساد
عهد کن تات نبیند فلک از بی سپران.
سنایی.
این دیده ٔ شوخ میکشد دل به کمند
خواهی که به کس دل ندهی دیده ببند.
سعدی.
جز دیده ٔ شوخ عاشقان را
بر چهره روان سرشک خون نیست.
سعدی.
کم می نشود تشنگی دیده ٔ شوخم
با آنکه روان کرده ام از هر مژه جویی.
سعدی.
- شوخ زن، زن شوخ و لوند و عشوه کار:
به رامشگرش گفت ای شوخ زن
چه کردی بر آن بند و زندان من.
فردوسی.
- شوخ و شنگ، از اتباع. خوشگل و ظریف. زیبا و عشوه گر:
کنون هر عاشقی کو را می روشن به چنگ آمد
بطرف باغ همدم با نگاری شوخ و شنگ آمد.
فرخی.
بکنند رخ به ناخن بگزند لب به دندان
همه ساحران بابل ز دو چشم شوخ و شنگش.
خاقانی.
رجوع به ترکیبات شنگ شود.
- شوخ و شیرین، عشوه گر. دلربا. زیبا. شیرین حرکات:
به صید کردن دلها چه شوخ وشیرینی
به خیره کشتن تنها چه چست و عیاری.
سعدی.
|| (اِ) ژُکر (ورقی از بازی که شکل شیطان بر آن است). (یادداشت مؤلف). || خارپشت. (ناظم الاطباء). || درختی که یک شاخش ببرند و شاخ بسیار برآورد. (از انجمن آرا). در نسخه ٔ میرزا، درختی است که چون یک شاخش ببرند شاخ بسیار برآورد. (رشیدی) (سروری). درختی که چون یک شاخ آن را ببرند چندین شاخ دیگر برآرد. (برهان). در عربی «شوح » (با حای حطی) درختی است بهیأت مخروط، واحد آن شوحه. (حاشیه ٔ برهان چ معین).


گفتار

گفتار. [گ ُ] (اِمص) قول. سخن. حدیث. مقاله. مقال. کلام. گفت:
رک که بااند شار بنمایی
دل تو خوش کند بخوش گفتار.
رودکی (احوال و آثار رودکی تألیف سعید نفیسی ج 3 ص 998).
چیست از گفتار خوش بهتر که او
مرغ را آرد برون از آشیان.
حفاف.
زدن مرد را تیغ بر تار خویش
به از بازگشتن ز گفتار خویش.
ابوشکور.
سپهبد ز گفتار او شاد شد
سخن گفتن هر کسی باد شد.
فردوسی.
همی گفت هر کس که ما بنده ایم
به گفتار خسرو سرافکنده ایم.
فردوسی.
یکی ترجمان راز لشکر بجست
که گفتار ترکان بداند درست.
فردوسی.
پیش گفتار بکردار شوی وین عجبست
پیشتر چیزی گفتار بود پس کردار.
فرخی.
در فضل گوهرش بتوان یافتن کنون
مدح هزارساله به گفتار پهلوی.
فرخی.
چیزی که همی دانی بیهوده چه پرسی
گفتار چه باید که همی بینی کردار.
فرخی.
بر دل مکن مسلط گفتار هر لتنبر
هرگز کجا پسندد افلاک جز ترا سر.
شاکر بخاری.
از مار کینه ورتر ناسازتر چه باشد
گفتار چربش آرد بیرون از آشیانه.
لبیبی.
خواجه ٔ بزرگ داندکه خداوند در این گفتار بر حق است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 397). کس را نرسد که اندیشه کند که این چراست تا به گفتار رسد. (تاریخ بیهقی).
که صد گنج شاید به گفتار داد
که نتوان یکی زآن به کردار داد.
اسدی.
بپذرفتن چیز و گفتار خوش
مباش ایمن از دشمن کینه کش.
اسدی.
بر گوینده بیش از گفتار نباشد. (قابوسنامه). اما هرکه را آزمایی به کردار آزمای نه به گفتار که گنجشک به نقد به که طاوس به نسیه. (قابوسنامه).
نگردد به گفتار مستانه غره
کسی کودل و جان هشیار دارد.
ناصرخسرو.
بجز بر نکو فعل و گفتار خوب
نه بگذار دست و نه بگشای فم.
ناصرخسرو.
آنچت گوید بپذیر و مباش
عاشق بر بیهده گفتار خویش.
ناصرخسرو.
گفتار بی کردار ضایع ماند. (کیمیای سعادت). این کتاب چهارده گفتار است و در بخش باب اول از گفتار نخستین. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
چو عاجز است ز آثار معجزت خاطر
چو قاصر است زکردار نادرت گفتار.
مسعودسعد.
...تا آخر هیچ بدی و ناهمواری از او در وجود نیاید به گفتار و کردار. (نوروزنامه). مردم اگرچه با شرف گفتار است چون بشرف نوشتن دست ندارد ناقص بود چون یک نیمه از مردم. (نوروزنامه).
کار کن کار بگذر از گفتار
کاندرین راه کار دارد کار.
سنایی.
جایی است مدیح تو که آنجا
گفتار چو حلقه بر در آمد.
عمادی شهریاری.
عیسی از گفتار نااهلی برآمد بر فلک
آدم از وسواس ناجنسی برون رفت ازجنان.
خاقانی.
خوش جوابی است که خاقانی داد
از پی رد شدن گفتارش.
خاقانی.
چو نام من بشیرینی برآید
اگر گفتار من تلخ است شاید.
نظامی.
به خود میگفت کای شوخ ستمکار
چرا گفتی تو آن بیهوده گفتار.
نظامی.
چه در کار است با گفتار کردار
پی کردار گرد و ترک گفت آر.
پوریای ولی.
در این گفتار فایده نیست. (کلیله و دمنه).
چون کار ز دست رفت گفتار چه سود
چون دیده سپید گشت دیدار چه سود.
عطار.
بعلت اینکه نمی بینم ایشان را کردار موافق گفتار. (گلستان).
اول اندیشه وآنگهی گفتار
پای بست آمده ست پس دیوار.
سعدی (گلستان).
نه همه گفتار ز انسان خوش است
هرچه پسندیده بود آن خوش است.
امیرخسرو.
نای زن را بین که صوتی دارد و گفتار نی
لاجرم در قول محتاج کس دیگر بود.
امیرخسرو.
هست فرقی میان دیدن و وصل
نیست ذوقی مرا درین گفتار.
اوحدی.
نه تنها عشق از دیدار خیزد
بسا کاین دولت از گفتار خیزد.
جامی.
طالب آمل گذشت و طبعها افسرده شد
از چه روی آن آتشین گفتار در عالم نماند.
صائب.
نیست با گفتار لب کیفیت گفتار چشم
خوشتر است از لعل گویا چشم گویایی مرا.
صائب (از آنندراج).
سخندان چون نئی مخلص حدیث زلف کوته کن
که میگردد ز گفتار مسلسل لال رسواتر.
مخلص کاشی (از آنندراج).
|| فکر. خیال:
به پیش پدر شد پر از خون جگر
پراندیشه دل پر ز گفتار سر.
فردوسی.
ترکیب ها:
- باطل گفتار، بیهوده گفتار. تلخ گفتار. چرب گفتار. خوب گفتار. خوش گفتار. راست گفتار. شکرگفتار. نغزگفتار.نکوگفتار. رجوع به هر یک از این مدخل ها در ردیف خودشود:
آنان که پریروی و شکرگفتارند
حیف است که روی خوب پنهان دارند.
سعدی.
تو در دل من از آن خوشتری و شیرین تر
که من ترش بنشینم به تلخ گفتاری.
سعدی (طیبات).


نوشین گفتار

نوشین گفتار. [گ ُ] (ص مرکب) شیرین سخن. (یادداشت مؤلف).


تلخ گفتار

تلخ گفتار. [ت َ گ ُ] (ص مرکب) کسی که سخنان وی درشت و تلخ باشد. (ناظم الاطباء). تلخ سخن:
ز شورش کردن آن تلخ گفتار
ترشرویی نکردم هیچ در کار.
نظامی.
چو مرد ترشروی تلخ گفتار
دم شیرین ز شیرین دید در کار.
نظامی.
معلم کتابی را دیدم در دیار مغرب ترشروی و بدخوی و تلخ گفتار. (گلستان).


خوش گفتار

خوش گفتار. [خوَش ْ / خُش ْ گ ُ] (ص مرکب) شیرین زبان. خوش سخن. خوب گفتار. خوش زبان:
زن ارچه زیرک و هشیار باشد
زبون مرد خوش گفتار باشد.
(ویس و رامین).

فرهنگ عمید

شوخ

چرک بدن،
چرک لباس: اگر شوخ بر جامهٴ من بُوَد / چه باشد دلم از طمع هست پاک (خسروی: شاعران بی‌دیوان: ۱۷۸)،

شاد، خوشحال، زنده‌دل،
بذله‌گو، اهل مزاح،
[قدیمی] خوشگل،
[قدیمی] گستاخ،
* شوخ‌وشنگ: [قدیمی] خوشگل و ظریف،

معادل ابجد

شیرین گفتار و شوخ

2183

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری